سه.. چهارتا عادیه

خودش رفته بود.با پای خودش رفته بود. که مثلا زودتر خلاص شود و برگردد بندر.

برگردد به همین شهرخراب شده که برای همه نان دارد و برای او آب هم نداشت ولی حالا دیگربه آرزوی اش رسیده بود. خلاص شده بود خلاص!

بیوه زن اما از وقتی خبرکه را شنیده بود دیگر چیزی نمی شنید حالا او هم خلاص شده بود. مادرش را می گویم مادر سجاد را.

که سجادش قرار بود چیزی برایش بشود

چه می گویند؟

عصای دست؟

مرد خانه؟

نان آور خانواده؟یک چیزی شبیه همین کلمات.

تا بیوه زن دیگر رفت و آمد18 ساله در مسیر بندرعباس میناب/بندر شیراز را برای همیشه فراموش کند. وخاطره پاسگاه ها وجنس قاچاق و فرار وباج  وکتک و..

بیوه زن اما تمام خاطرات را یک ساعته بر باد داده بود وافتاده بود گوشه ی حیاط.

حالا سجاد را از شیراز آورده بودند.

15 روز پیش رفته بود سربازی با پای خودش و امروز آورده بودند با پای دیگران.

پزشک گفته مشکل اش ایست قلبی در دوره آموزشی!

به همین راحتی!

البته خودش یک روزقبلش گفته بود که درد دارد و تحمل ندارد و گفته  بودند برود شهر برود دکتر.و او خودش رفته بود  و برگشته بود و دراز کش...و تمام.

فرمانده شان گفته بود : البته دوره آموزشی سخته ما در سربازی بایذ مرد بسازیم ما هر دوره دست کم سه چهارتایی از این فوتی ها داریم و این مساله ای عادیه!!

البته فرمانده نگفته بود وقتی  عادی اش می شود سه چهارتا فوتی پس غیر عادی اش می شود چندتا؟

بیوه زن اما به حرف و سلام کسی توجهی نمی کرد.گریه هم نمی کرد

فقط مدام تکرار می کرد سه چهارتا می شود 12!!

سه چهارتا می شود 12تا..

سجاد جوان را امروز 15 روز پس از آغاز دوره آموزشی سربازی نه به پادگان اش در شیراز که به گوری در در گورستان باغوی بندرعباس سپردیم.

سجاد 15 روزه دوره سربازی اش را تمام کرده بود!

او نیت کرده بودرنج های سفر مادرش را تمام کند.