او سر سپرده می خواست...

با اجازه استاد دو کلمه تغییر یافت تا حال و روز ما باشد...


من زنده بودم اما :انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم


«هشت سال» دور و تنها،تنها به جرم این که

او سرسپرده می خواست،من دل سپرده بودم


«هشت سال» می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم


در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی به جای خورشید،من زخم خورده بودم


وقتی غروب می شد،وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

محمدعلی بهمنی