او سر سپرده می خواست...

با اجازه استاد دو کلمه تغییر یافت تا حال و روز ما باشد...


من زنده بودم اما :انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم


«هشت سال» دور و تنها،تنها به جرم این که

او سرسپرده می خواست،من دل سپرده بودم


«هشت سال» می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم


در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی به جای خورشید،من زخم خورده بودم


وقتی غروب می شد،وقتی غروب می شد

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

محمدعلی بهمنی







نظرات 7 + ارسال نظر

سلام و درود بر جناب ذاکری
خوشحالم که اینجا میبینمتون...
این پیروزی رو هم تبریک میگم...

سپاس از شما

کیان نصیری 1392/03/26 ساعت 08:27

دیروز هوایی تازه خوردیم نفس کشیدیم و زنده شدیم

دختر جنوب 1392/03/26 ساعت 09:17

سلام برآزادی
سلام بر مردم ایران
مبارک باشد وشیرین این انتخاب بزرگ
دست به دست هم دهیم به مهر ومیهن خویش کنیم آباد

تبریک
تبریک
تبریک

برشما هم مبارک

ناخدا 1392/03/27 ساعت 15:23

آخ که من از تکیه بر تندیس های ماسه ای بیزارم

من از افتخارات به ناحق حماسه ای نیز بیزارم

من امیدوارم دیگر هیچ حماسه ای ماسه ای نباشد

چشم به راه آن روز که زیر کاسه نیم کاسه ای نباشد

ناخدا 1392/03/28 ساعت 15:08

هر از گاهی که هوای حوصله ابری میشه ؛

به خودم امید میدم و بیاد میارم که " خورشید هنوز سرجاشه و خاموش نشده ... "
استاد نظرات مخالف رو هم بزارید.

شاگرد شما 1392/04/01 ساعت 21:39

سلام بر استاد گرامی خوشحالم که هنوز قلمتان می نوسد

درودبرشما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد