چرا طالقانی بر صندلی‌های مجلس تکیه نزد؟

یکم:

«سیدمحمود» اما همه را غافلگیر کرد و بر خلاف همه مبارزان همبند و همراهاش که تازه از زندان و تبعید برگشته بودند بر صندلیهای مبلهی مجلس شاهنشاهی ننشست.

نه از آن رو که تا حالا در خانه بر صندلی مبله ننشسته بود که «سید محمود طالقانی» از معدود روحانیونی بود که از همان ابتدای جوانی،«شکل» مدرن زندگی شهری را پذیرفته بود تا بعدها گرفتار «محتوا»یش نشود.



زندگی جدید را از سر «نداری» و تهیدستی طرد نکرده بود که بعدها در روزگار «خوشی» اسیر تار عنکبوتاش نشود.

انقلاب تازه پیروز شده بود و هنوز فضایی مناسب برای مجلسی ساده و مردمی و در شان ملتی انقلابی ساخته نشده بود و ناگزیر باید از همان مجالس سلطنتی استفاده میشد که با این نیت خیر که انشاالله احتمالا خوی«اشرافیت» نمیتوانست در ایمان مبارزان زندان کشیده نفوذ کند. از همین ناچاری جلسات تدوین قانون اساسی در همان فضاهای پیشین برگزارشد.

سیدمحمود که رسید به جای صندلیهای گرم ردیف اول و دوم که برای او خالی گذاشته بودند. پهن کرد همان وسط صحن مجلس خبرگان و بر زمین سرد خدا نشست که برای این سرد نشستن و آن گرم ننشستن هزار و یک دلیل داشت. که سید بیشتر از همه کتاب تاریخ خوانده و سرنوشت انقلابها شنیده بود. از انقلابهای چپ آن روزگار تا راستاش و «عبرت»ها آموخته بود .

عبرتهایی که آنها را شاید در چهره تازه رسیدهها به قطار انقلاب میدید. دلایلی که بیشتر از زبان او بر قلباش میگذشت. گویا در خیالاتاش میدید که چگونه شهوت «ثروت» و رفاهزدگی چون موریانهای امکان دارد عصای او را هم بجود و بخورد و تمام آبروی این چندین سالهاش را در همنشینی با فقرا و تهیدستان بکوبد بر زمین. بر زمین سرد مجلس. و چرب و شیرین دنیا در او هم اثر کند.



باقی اعضای مجلس خبرگان قانون اساسی اما بیمحابا از آن چه احتمالا در دل «پدرطالقانی» میگذشت بر صندلیها تکیه زدند که انقلاب تازه پیروز شده بود و دشمن زیاد داشت و نیاز به قانون. و نمایندگان با دغدغههایی بزرگتر از سید محمود به مجلس میآمدند. دغدغه حفظ انقلاب.

سید محمود اما نه زندگی و حرفها و نظرهایش مثل دیگر اعضای مجلس بود و نه دغدغههایش. درست مانند اخلاقاش که بیشتر جاذبه داشت تا دافعه. و درستتر شبیه ایماناش که بیشتر در بند حفظ «حقیقت» بود تا رونق «شریعت» و از همین رو بود که بر خلاف اکثر روحانیون زماناش، در اطراف او هم میتوانستی زنان بیحجاب ببینی و هم باحجاب. هم مارکسیست و هم مسجدرو. هم کارگر و هم بازاری. هم سنتیهای عباپوش و هم دانشگاهیان کرواتی. و البته بیشتر جوانهای تحصیلکرده ولی سادهزیست که او را «پدر» صدا میزدند تا آقا و سید و یا آیتالله.

این تسامح و تساهل را البته بیشتر دوستان و هملباسیهای طالقانی از روی«غیرت» دینی یا «حسادت» فردی قبول نداشتند و نمیپسندیدند و از همین رو آن روزی که بر صندلی مجلس تکیه نزد که: «این جا تا دیروز نشیمن سناتورها و فرماسونها و غاراتگران کشور و طاغوتیان بوده ...» را نیز بسیاری از دوستاناش نپسندیدند و با گوشه و کنایه رد کردند که سید «سید سرخ» است «سید سوسیالیست» و برای جلب نظر و رای مردم است که این درویشمنشی را پیشه کرده است و البته خودشان بهتر میدانستند که در مبارزه و مجاهدت و محبوبیت به پای طالقانی نمیرسند و او نیازی به این ریاکاریها ندارد.

«طالقانی» اما بیخیال سایر مردان پرغوغای آن روزها رفتهرفته کمصداتر و کمحرفتر شد و بیشتر بر منش و عصای تنهاییاش تکیه داد چرا که تاکید او بر سادهزیستی و همدردی با تهیدستان جامعه، چندان شنیده نمیشد که هیچکس اشرافیت را خطری برای انقلاب نوپا نمیدانست.

او اگرچه در جریان تصویب قوانین فعال بود و هرجا که نقش مردم و شورا و فقرا میگشت دو آتشه میشد، اما بر صندلیهای مجلس سنای شاهنشاهی ننشست که ننشست.

چرا که معتقد بود بزرگترین ظلمی که میتواند یک انقلابی و مبارز به خودش بکند این است که پس از عمری زجر و زندان و بر انداختن نظامی طاغوتی، خود بر ارثیه آنان تکیه بزند و منش و روش آنان را بازتولید بکند.

واز همین رو حاضر نبود «لم» بدهد بر نشیمنگاه «الدوله»ها و« السلطنه»ها و تکیه بر همان اشرافیتی که نظامی ناعادلانه ساخته بود که یک سرش «کاخ» باشد و یک سرش «کوخ». که حب دنیا ذرهذره دل مومن را تباه میکند و همین صندلیهای گرم و نرم چه فرشتگانی را که اندکاندک به اهریمن تبدیل نکرده بود.

او میدانست که اشرافیت پدر استکبار است پدر طغیانگری است ریشهی فرعونیت. میدانست بیشتر از استکبار جهانی باید از استکبار داخلی ترسید وا ز دل بستن به چرب و شیرین دنیا که به قیمت ستم بر تهی دستان حاصل میشود.

او خوانده بود که سرنوشت بسیاری از انقلابها به سرنوشت انقلابیوناش وابسته است و زمانی که مجاهدان دیروز به طمع طعمه از کوه احد سادگی و سادهزیستی پیاده شوند شکست حتمی است، حتی اگر سپاهیان رسولالله باشند.

میدانست که شهوت دنیا یک انقلابی را زودتر از مرگاش میمیراند حتی اگر هزار سال عمر کند و بشود همسن دایناسورها.

اما او نیت کرده بود که «مادامالعمر» فقط پدر فقرا و تهی دستان بماند و نه پدربزرگ دایناسورها..

از این رو سید محمود طالقانی که از زندانهای شاه جان سالم به در برده بود چندماه پس از پیروزی انقلاب دِق کرد و مُرد.


دوم:

امروز بر مزار بدون گنبد و بارگاه تو گریستم پدر.

که چه خوب مثل خودت آزاده است و به دور از هر اشرافیت و تکبری.

بدون ضریح و بدون متولی و کسی که بیاید سر هفته پول جمع کند.

و مگر قبر پدر یک ملت متولی هم میخواهد؟

گریستم و یک آسمان گریستم.

نه از آن که نیستی که ببینی چگونه دغدغههایت به حقیقت پیوست و بر همان صندلیهایی که تو ننشسیتی متکبرانی ظهور کردهاند که از بیتالمال محرومیان طلب حقوق مادامالعمر میکنند!!

بلکه از اینرو که بگویم:

یادت به خیر که بر این صندلیهای سیاه روزگار تکیه نزدی تا نمایندگان امروز بر نشیمنگاه الدوله و السلطنهها تکیه زده باشند نه بر جای پاک سید محمود طالقانی.

یادت به خیر که مادامالعمر نماندی که ببینی که فرزندانات که تو غصهی نان آنها را داشتی به «کلیهفروشی» افتادهاند پدر!!

یادت به خیر که بر صندلی چنین مجلسی تکیه نزدی!

رویشان سیاه!