برای خوب بودن، گاهی وقت ها باید مرد. (اوریانا فالاچی)
«عبد الله ژیان فر»برای من یک اسطوره است.
نه برای این که چندروز قبل در پیش چشم جماعت یخ زده ی تماشاگرساحل بندرعباس، دل به دریا زد ونوجوانانی را از دریا نجات داد وخود جان باخت.
نه...برای این ها نمی گویم که اسطوره است.
برای این می گویم که...
اسطوره ی من در سپیده دم هیچ روز مقدس ومتبرکی به دنیا نیامد.
او در کودکی دردامن هیچ عالم وفاضلی بزرگ نشد وکسی اورا امید آینده ننامید.
عبدالله از همان کودکی آثار علم ایمان از پیشانی اش نمی درخشید.
اسطوره ی من در نوجوانی در محضر هیچ بزرگ زانوی تعلیم وتعلم نزد وکسب فیض نکرد.
عبدالله ژیان فردر جوانی اعلامیه های هیچ کسی را توزیع نکرد ودستگیر هم نشد.
اوبعدها از رشادت های پنهان خود وصف شکنی و دشمن شکاری اش خاطره نگفت.
هیچ کس اورا سه روز در کنج مسجدی ومنبری معتکف ندید.
اسطوره ی من هیچ پیش نمازی و پس نمازی صدای « الهم اجعل عاقبه امورنا بالخیر» اش را به خاطر ندارد.
«سرآغاز»عبدالله ژیان فر ساده بود.معمولی بود.همین بود که نوشتم.
اما...
«سرانجام» او چنان شده است که اکنون غبطه ی همه زندگان است.
در آستانه ی روز مرد ،که اهریمن همه جا نعره زده بود که مردانگی سیمرغ شده است، نه بال و پر در آتش که دل به دریا زد تا نشان بدهد
آی پلیدی متراکم...!
آی پلشتی تکثیر شده...!
آی زندگی یارانه ای...!
آی زندگی اخته شده...!
آی منفغت طلبی و زیرآب زنی و خود پرستی...!
هنوز در این دیار هستند مردانی که تماشاگران خاموش نمی مانند وآن گاه که روز واقعه باشد ،جان خود را به بهای شرف شان فدا خواهند کرد.
پس ای مرگ بترس!
ای شیطان بترس!
ای سرطان فراگیر ترس ، بترس!
که هنوز در این خاک تخم مردانگی نپوسیده است.
...توی گهواره ی چوبی پسری هست هنوز
در همین رابطه:
درود برشرافت او وتسلیت برخانوده محترم ژیان فر
گرگ ها خوب بدانند که در این ایل غریب
گر پدر مرد تفنگ پدری هست هنوز
گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند
توی گهواره چوبی پسری هست هنوز
آب اگر نیست نترسید که در قافله مان
دل دریایی و چشمان تری هست هنوز
پ
روحش شاد
...
ماه گرفته است
عبداله گر گرفته است
دریا نشانه است
موج انگشت اشاره
دریا مرد را صید می کند
مروارید نشانه
شب از دنده چپ بلند می شود
تیتر روزنامه نشانه
مرد به دریا نفس دهان به دهان می دهد
و سرفه های بندرعباس پر از کشند می شوند
همیشه مرگ پایان نیست
گاهی زندگی با سه نقطه ختم به خیر می شود.../بنیامین جوادی
روزی که من خواهم رفت نمی دانم بر سر این واژه ها چه خواهد آمد...
وقتی به این فکر می کنم که بسیاری از انسانها زیستن را از یاد برده اند به مردن خود شک می کنم..
وقتی می بینم سایه ها چگونه در پی من اند از بودن با خورشید می هراسم...
آه در گنگی واژه ها چقدر اسیر نهفته است...حصاری که در بین من و توست؛همین است(برگرفته از داستان هویت)
یکی از روزهای گرم تابستان
در اندوه سکوتی تلخ
من از شهر تو خواهم رفت
.
.
.
من از از شهر تو خواهم رفت
و تو شاید فقط هنگام رفتن
لحظه ای گویی خداحافظ
و دیگر هیچ دیگر هیچ
متن بسیار زیبا و تاثیرگذاری بود. لذت بردم، موفق و پیروز باشید.
روحش شاد
فقط درود.